گاهی نوشت های من



دیوونه شدم 

رفتم نشستم وسط حال پذیرایی

به هر وسیله ای ک چشمم میخورد خندم میگرفت 

انقد بیصدا خندیدم ک انگار چشام بهشون برخورد و اونام شروع کردن

انقد باهم مسابقه دادن ک هردو خسته شدن 

دماغمم ک انقد پر شده بود ک انگار یه سنگ کیلو بود ک روی صورتم سنگینی میکرد

خیلی چیزا برام مرور شد

همه تلخ بود همه حل شده بودن توی هاله ی تاریک مشکی و کثیف چرکو 

شیرین و مثبت نداشتن 

اونا اصا نبودن ک بخان حل بشن یا نشن

نمیدونم شایدم.

ههییییی 

چقد برا خودم گریه کردم

صورتم کامل خیس خیس بود 

دلم برا خودم میسوزع

من هیچ چیز رو نخواستم

اجباری بهم دادنش

اجباری اوردنم تو این دنیا

اخه ک چی بشه؟ ک چی رو ثابت کنن؟

باشه بابا شما سازنده و قادر متعال

مگه ما گفتیم نه؟

منو نمیاوردی تو این هاله ی تاریک مشکی کثیف چرکو هم قبولت داشتم


یکی پیدا نشد جواب چرا های منو بده؟

من مغز نمیخام

من روح نمیخام

من بدن نمیخام

اصا نمیخام وجود داشته باشم وجود جسمی و روحی رو نمبخام 

چرا انقد همه چی گوهه؟

چرا خانواده انقد چیز مزخرفی اع؟

چرا زندگی گوه اع؟

چرا دست من نمک نداره؟

چرا زندگی درد داره؟

چرا بابا داشتن درد داره؟

چرا سر داشتن انقد درد داره؟

چرا قلب داشتن انقد درد داره؟

اقا اصا من با بدن و روحم مشکل دارم

با وجود جسم و روحم مشکل دارم 

چرا وضع انقد خرابه؟

خستگی میدونی چیه؟

چرا خستگی انقد خستگی داره؟

چرا خسته  گی داره؟


چرا گریم میاد ولی گریه م نمیاد؟

اقا اصا چرا بمن روح دادن؟

کسی پرسید روح میخای یا نه؟

من گفتم زندگی میخام؟

من گفتم ای ای روح میخام؟

مثلا خیلی مشتاق بودم ک بیام تو این هاله ی مشکی و تاریک سیاه و چرکو؟

ک چی بشع

اونایی ک اومدن و رفتن چ کردن؟

چرا همه چی انقد پوچ اع؟

چرا زندگی درد داره؟

چرا کسی نیست ب سوالای من ج بدع؟

چرا من انقد بدم میاد از همه چی؟

چرا همه چی تکراری شده؟

چرا دلم برا خودم میسوزه؟

چرا تنها چیزی ک ازش بدم نمیاد سیگار اع؟

چرا انقد همه چی گوه اع؟

چرا همه حرف ها شعاره؟

چرا انقد خودمونو گول میزنیم؟ چرا بقیه رو گول میزنیم؟

چرا نمیشینیم مث بچه ادم رک و راست بشینیم رو ب روی هم بگیم ببین داداش همین گوهی اع ک هست. اگ خواستی توش دست و پا بزن اگرم نخواستی خودتو یجوری خلاص کن و تامام

چرا؟


من مشکل اساسیم خودمم!

منشا اکثر مشکلاتم خودمم

خودم خودم خودم

من روحم کثیف شده چرکو شده

غرق شده توو هاله ی مشکی اع چرکو و کثیف

باهاش درگیرم 

خرابم 

داغونم 

اکثرا همین بودم همینجوری همین مدلی

نمیدونم شاید اشتباه بوده اومدن من وسط اینهمه ادم 

ولی سن و سالم تا الان یه نتیجه داشته 

یه نتیجه ی مسلم یه جمله

یه جمله ک میگه این دنیا جهنم جای دیگری ست

شنیدی میگن جنون ادواری؟

زندگی ادواری هم داریم 

من ادواری زندگی میکنم

زندگیم نعشگی داره

یهو برا چند روز و چند ساعت و چند دقیقه نعشه میشم

بعدش انچنان میپره و درد خماری شرو میشه ک انگار ابلیمو خورده باشم و پریده باشه

به دلم موند ثابت بمونه 

بابا بخدا اونایی ک میگن یکنواختی بد اع اونایی ک میگن تنوع لازمه چرت میگن 

بخدا تو این چیزا یکنواختی خوبع

چی میشد همه نعشه میموندن؟

ادامه مطلب


زندگی الا کلنگ اع

حالم از کلمه زندگی» بهم میخوره 

زندگی یهو میبرتت بالا توی اوج 

یهو میارتت پایین و جوری میکوبتت زمین ک تا فیها خالدون ات درد میگیره

یروزی اونقدر عشقه و خوب ک دوست داری عمر جاودانه داشته باشی

یروز اونقدر حال بهم زن ک دوس داری همین ثانیه نه ثانیه بعدی تموم شه 

خیلی کثیف و چرکو اع زندگی

زندگی یه هاله ی مشکی و تاریک و کثیف و چرکو اع 

دوسش ندارم 

خیلی بد اع

مزخرف اع

خودشو دوس ندارم

ادماشو دوس ندارم

پول رو دوس ندارم

پول باعث شده ادما بد بشن از هم دور بشن عوضی بشن 

پول خیلی چیز کثیف و مزخرفی اع مث دنیا مث ادما مث تهران مث خیابونای تهران

تهران هم یه شهر گوه اع 

برج ۳ رفتم ک اونجا بمونم 

نشد 

دیدم نمیتونم 

دیدم ادم تهران هم نیستم 

من ادم برزخ ام 

یجورایی انگار ب تو برزخ بودن عادت کردم

دست و پا میزنم ک ازین هاله ی تاریک و مشکی و کثیف چرکو بیام بیرون ولی نمیشه 

بی زور ام 

زور ندارم

زورشو ندارم


گاهی نوشت های من همیشه مغموم بودن 

یه غم یه اندوه یه هاله ی مشکی روی نوشته هام بوده همیشه 

خب بهرحال چ میشه کرد

اگرم شادی ای بوده یا حداقل اندوه نبوده موقتی بوده

ینی یه بودن موقتی زشت.

نمیدونم شاید همونم نبوده ولی خودمو گول زدم ک بوده 

ک بتونم یکم دیگه نفس بکشم یکم دیگه ببینم یکم دیگه بشنوم و حرف بزنم

نمیدونم بعد از اینهمه یکم دیگه » دنبال چی میگردم

ک چی بشع؟

امروز داشتم ب یکی میگفتم ک هرچی بیشتر میگذرع و هرچی بیشتر توی این هاله ی مشکی دست و پا میزنم بیشتر میفهمم ک این هاله ی مشکی ارزششو نداره اصا.

یه هیچ بی ارزش

یادمع یکی میگفت هیچ اگر سایه پذیرد منم ان سایه ی هیچ


م.کاکلی

اولین هارو باهاش تجربه کردم
اولسن سفر دو نفری با ی دختر

اولین راه رفتن دو نفره 

اولین دست گرفتن ی دختر تو خیابون

اولین لب 

اولین اغوش 

اصا کلا اولین دختری ک لمسش کردم

اولین جاهای ممنوعه ای ک نباید لمس میشدن ولی شدن

اولین محرمیت من با یه دختر

کلا اولین چیزای باحالی ک هر پسری تو زندگیش میتونه تجربه کنه.


بالاخره بعد از تحمل کلی بدبختی و سختی دفتر زدم
با یه شرایط بد   بدی ک از بین خودش و بدتر انتخابش کردم.
ولی کردم کاری رو ک میخواستمم بکنم
دارم ادامه اش میدم و هنوزم معلوم نیست ک در اینده چ خواهم کرد چ چیز هایی رو باید بالا پایین کنم.


م.کاکلی رو حذفش کردم
حذف کردنش درد داشت هم برامن هم برا اون 
ولی شد خلا صه 
چ میشه  کرد دیگه 

بازم حذف یکی و ورود یه جدید 
جدیدی که مث قبلی هاش دووم نمیاره و یا میره و یا میرم
تکرار مکررات 
نمیدونم تا کی میخاد ادامه پیدا کنه 
ادم موندن تو رابطه  ی طولانی نیستم ونمیدونم چرا 
یه جور تنوع طلبی ضعیف و یا خفیف
همیشه بهم ابراز علاقه شده تا اینکه ابراز علاقه بکنم.
یجورایی معتاد این شدم که خواسته بشم نه اینکه بخوام


خیلی از ادما تو ارتباط برقرار کردن باهمدیگه مشکل دارن نه اینکه حرف همدیگه رو نفهمن میفهمن و لی بلد نیستن چجوری بیانش کنن و برسوننش به ططرف مقابل.
یه زمانی هست یسری حرفا یسری حرکتا شیرینی کاررو از بین میبره 
وقتی یسری حرفا زده میشه و میگی بیا ثبتش کنیم و میگه بین پدر و پسر ثبت کردن اصا معنی نداره و این حرفا چیه و تو توو دلت از همین میترسی که یروز بزنه زیر همه چی و بعد از دوماه دقیقا همچین اتفاقی میفته (از هر چی بترسی سرت میاد) نمیشه اسمشم ترس گذاشت ولی خب بهرحال یه جور دور اندیشی با توجه به تجریبیات گذشته ست. نگاه به دیروز برای نگاه به اینده.
میاد یسری حرفا زده میشه و زده میشه زیرشون باعث میشه ک ادم احساس نا امنی کنه احساس نا امنی شغلی و دوباره حس بازگشت به اینده ی مبهم
یکمک باید رو خودم کار کنم . کارکنم ک بپذیرم زندگی سخت رو بپذیرم ک اشتهای فکریم رو کم کنم و بیارم پایین باید بپذیرم خیلی چیز هارو


خسته ایم از حسادت هایِ پنهان شده پشتِ لبخند هایِ مصنوعی .
خسته ایم وقتی هنگامِ خستگی هایمان از زمین و زمان ، نیاز داریم که فقط درکمان کنند
اما فقط درصددِ تلاش برایِ اثباتِ بدبخت تر ‌بودنِ خودشان هستند 
ما فقط خسته ایم
و دلمان شروعی دوباره میخواهد .
شروعی درست
و‌ خالی از دروغ و‌‌ دَغَل بازی .


هیچوقت از مررگ نترسیدم 
همیشه یه هاله ی وصلی بود بین منو مرگ 
انگار ک برام فرقی نداشته باشه
اخه یجوری زندگیم چرخیده ک حس  تعلق به هیچکس و هیچچیز ندارم اصصصلللاااا
یکم درونم تلخه  یکم کدر شده یکم سانسورش کردن
مث بچه ی بازیگوشی ک انقد میزنن تو سرش دیگه گوشه گیر میشه و ترسو و دیگه اون حس و حال قبل رو نداره
ویژگی های من موقتی نیستن یهویی نیستن برخلاف خیلیا ک یشب اب  ان یشب اتیش 
وقتی من یه چیزیم میشه اون حالت اون موضوع میاد میشینه به جونم 
از نوع زودگذر نیست 
کلا روح و روان دمدمی مزاجی ندارم
هعیییی.


خودشونم نمیدونن باهام چ کردن 
خیلی پررو پررو تو چشمای من نیگا میکنه میگه اینه بچه ای ک تربیت کردم؟
اره اینه ک تربیت کردی 
اره اینه ک ریدی تو درونش
بیرونش قشنگه قد اش بلنده شونه هاش پهن اع بازو هاش بزرگه 
ولی مغزشولی روحش.


همه چیز در درونم تغییر کرده
مزخرف شدم تلخ شدم دیگه خیلی از چیزایی ک قبلا برام مهم بود و با ارزش دیگه برام مهم نیست 

دارم به بیرون از خودم فرار میکنم یه جور فرار به جلو

علائم افسردگی رو تو خودم میبینم 
متاسفانه با یه رشد فزاینده ولی ملایم داره پیش میره

خیلی از چیزایی که قبلا حالم رو خوب میکرد دیگه حالم رو خوب نمیکنه 
اعتمادم  از بین رفته به همه حتی میشه گفت ب خودم 
امشب یه تهمونده اعتمادی هم ک بابامم داشتم کلا پرید 
مث ادمی میفتم ک زخم خورده و فکر میکنه همه میخوان بهش زخم بزنن یه جورایی توهم توطئه
یاد عکس بچه سوریه ای افتادم ک نجاتگر صلیب سرخ دست دراز کرده بود ب سمتش برای در اغوش گرفتنش ولی او همچنان با ترس ازش کناره میگررفت

خیلی از اتفاقا باعث ایجاد خیلی از تغییرات درونی ما میشن توی درونمون این درون لعنتی سیاه و کدر ک مثل اب باتلاق میمونه
یجورایی خودمو فاصله دادم از ادما حتی نزدیکترین ادمای به من (خانوادم)  یجورایی دوسشون ندارم یه جورایی انگار کات کردم باهاشون 
یجور کات یک نفره حتی سعی میکنم چهره هاشون رو هم نبینم 

نمیدونم شایدم قاطی کردم 
دلم برا خودم میسوزه این رضا کجا و اون رضای قبلی کجا
عین بچه ها ک فقط تو بغل یه نفر اروم میگیرن فقط  میتونم روحیات درونمو و حرفای وجودمو همینجا بنویسم و داد بزنم. واج واج کلمات من فریاد ان منتها کسی نمیشنوه. شاملو ک میگفت من درد مشترکم مرا فریاد کن
بلاگم شده تکیه گاهم شده مامن شده پناهگاه شده همه چیزم منم و تق تق کلید های کیبورد ک زنگ و زنگ دیده در یاد میکنن.
نمیدونم کی مخونه این متن هامو اصا کسی میخونه یا ن؟
داستان چیه؟
خیلی وقته دارمش و یه دونه نظر داشتم از اول تا الان 
کاش کسی نخونه نمیخوام کسی بدونه چخبره تو زندگیم تو مغزم تو دلم تو فکرم


گزینه های روز میز زیاده 
هنوزم خودم نمیدونم باید کدومو انتخاب کنم و ب سمت چ چیزی برم 
خودمم موندم و تکلیف هیچی روشن نیست
شایدم هنوز قشنگ ننشستم مث یه مرد باهاش روبرو بشم و باهاش کنار بیام
همیشه واکنش و مکانیسم دفاعیم به مشکلات همین بوده
یجورایی به جلو فرار میکنم
اولش یکم ناراحت میشم بعد برا یکی دو نفر تعریفش میکنم بعد دیگه دربارش با هیچکی نمیحرفم و درگیری های درونیم شرو میشه.

البته اینم بگم ک کلا اکثر تصمیم های من بعد از خواب انجام میشه 
اینجوری که شب میخوابم صبح بلند میشم و تصمیم رو میگیرم.و انجججاااااممممم


درباره اینکه همه چی اونشب با شنیدن یه جمله و یه حرف و بعدش کلی بحث و اخم فروریخت و تموم شد مطمئنم ولی درباره بعدش و اینده ش و بعدش و بعدترش اصلا مطمین نیستم
چون افکارم جسته گریخته ان لحظه ای ان محو ان کمرنگ ان.
هنوز موندم بین بد و بدتر و رفتن و موندن 
یجورایی رو محاسبات ریاضی زندگی نمیکنم زندگیم بستگی ب حالم داره 
حالم میراند انچه را ک رواست.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها