دیوونه شدم 

رفتم نشستم وسط حال پذیرایی

به هر وسیله ای ک چشمم میخورد خندم میگرفت 

انقد بیصدا خندیدم ک انگار چشام بهشون برخورد و اونام شروع کردن

انقد باهم مسابقه دادن ک هردو خسته شدن 

دماغمم ک انقد پر شده بود ک انگار یه سنگ کیلو بود ک روی صورتم سنگینی میکرد

خیلی چیزا برام مرور شد

همه تلخ بود همه حل شده بودن توی هاله ی تاریک مشکی و کثیف چرکو 

شیرین و مثبت نداشتن 

اونا اصا نبودن ک بخان حل بشن یا نشن

نمیدونم شایدم.

ههییییی 

چقد برا خودم گریه کردم

صورتم کامل خیس خیس بود 

دلم برا خودم میسوزع

من هیچ چیز رو نخواستم

اجباری بهم دادنش

اجباری اوردنم تو این دنیا

اخه ک چی بشه؟ ک چی رو ثابت کنن؟

باشه بابا شما سازنده و قادر متعال

مگه ما گفتیم نه؟

منو نمیاوردی تو این هاله ی تاریک مشکی کثیف چرکو هم قبولت داشتم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها