همه چیز در درونم تغییر کرده
مزخرف شدم تلخ شدم دیگه خیلی از چیزایی ک قبلا برام مهم بود و با ارزش دیگه برام مهم نیست 

دارم به بیرون از خودم فرار میکنم یه جور فرار به جلو

علائم افسردگی رو تو خودم میبینم 
متاسفانه با یه رشد فزاینده ولی ملایم داره پیش میره

خیلی از چیزایی که قبلا حالم رو خوب میکرد دیگه حالم رو خوب نمیکنه 
اعتمادم  از بین رفته به همه حتی میشه گفت ب خودم 
امشب یه تهمونده اعتمادی هم ک بابامم داشتم کلا پرید 
مث ادمی میفتم ک زخم خورده و فکر میکنه همه میخوان بهش زخم بزنن یه جورایی توهم توطئه
یاد عکس بچه سوریه ای افتادم ک نجاتگر صلیب سرخ دست دراز کرده بود ب سمتش برای در اغوش گرفتنش ولی او همچنان با ترس ازش کناره میگررفت

خیلی از اتفاقا باعث ایجاد خیلی از تغییرات درونی ما میشن توی درونمون این درون لعنتی سیاه و کدر ک مثل اب باتلاق میمونه
یجورایی خودمو فاصله دادم از ادما حتی نزدیکترین ادمای به من (خانوادم)  یجورایی دوسشون ندارم یه جورایی انگار کات کردم باهاشون 
یجور کات یک نفره حتی سعی میکنم چهره هاشون رو هم نبینم 

نمیدونم شایدم قاطی کردم 
دلم برا خودم میسوزه این رضا کجا و اون رضای قبلی کجا
عین بچه ها ک فقط تو بغل یه نفر اروم میگیرن فقط  میتونم روحیات درونمو و حرفای وجودمو همینجا بنویسم و داد بزنم. واج واج کلمات من فریاد ان منتها کسی نمیشنوه. شاملو ک میگفت من درد مشترکم مرا فریاد کن
بلاگم شده تکیه گاهم شده مامن شده پناهگاه شده همه چیزم منم و تق تق کلید های کیبورد ک زنگ و زنگ دیده در یاد میکنن.
نمیدونم کی مخونه این متن هامو اصا کسی میخونه یا ن؟
داستان چیه؟
خیلی وقته دارمش و یه دونه نظر داشتم از اول تا الان 
کاش کسی نخونه نمیخوام کسی بدونه چخبره تو زندگیم تو مغزم تو دلم تو فکرم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها